صفحه نخست < مجله ها < Other Magazines < برگی تاریک در تاریخ کانادا: مزارع پر از استخوان‌های کودکان

برگی تاریک در تاریخ کانادا: مزارع پر از استخوان‌های کودکان

19 اردیبهشت 1401 | Other Magazines, فرهنگ و هنر

© برگرفته از Aljazeera، نویسنده Brandi Morin، منتشر شده در نوامبر 2021
میزان پیچیدگی مطلب: روان
زمان تخمینی مطالعه: 10 دقیقه
یادبود بازماندگان سرخپوستِ مدارس مسکونی کانادا

بخشی از متن

در قرن گذشته، در کانادا مدارسی مسکونی وجود داشت که در آن کودکانِ بومیِ سرخپوست‌ها نگهداری می‌شدند. سیاست این مدارس مذهبی، به این صورت بود که فرزندان سرخپوستان را به زور از آن‌ها جدا می‌کردند و به این مدارس می‌بردند و تحت تعلیم خود قرار می‌دادند. حال بعد از دهه‌ها از بسته شدن این مدارس، مزارعی پیدا شدند که حاوی استخوان‌ها‌ی کودکان زیادی هستند که بر اثر اذیت و آزار صاحبان مدارس مسکونی فوت شدند. این موضوع باعث شده تا بازماندگان به روایت داستان‌های تلخ خود بپردازند. در این مطلب داستان دو بازمانده این مدارس را خواهیم خواند که از جو بسیار بد آن روزها حکایت می‌کنند.

لطفا در انتهای صفحه به این مقاله امتیاز دهید.

بازماندگان سرخپوستِ مدارس مسکونی کانادا، داستان کسانی را تعریف می‌کنند که نتوانستند زنده بمانند!

 

ساسکاچوان، کانادا – در یک صبح بادخیز، اواسط سپتامبر در وسط دره زیبای کوآپل ساسکاچوان، بری کندی ۶۲ ساله، با چشمان پر از اشک به مزرعه‌ای پر از استخوان خیره شده است.

این مزرعه پر از قبرهای بی نشان کودکان است که در مدرسه مسکونی کَملوپس جان باختند و اینجا دفن شده‌اند.

مدرسه کملوپس در سال ۱۸۹۰ توسط کلیسای کاتولیک با هدف جداسازی کودکان سرخپوست از خانواده و تدریس زبان انگلیسی به آن‌ها به جای زبان مادری و فرهنگ بومی، راه اندازی شد و در اواخر دهه ۶۰ میلادی، دولت کانادا نظارت بر این مدرسه شبانه روزی را برعهده گرفت. این مدرسه در سال ۱۹۷۸ کاملا تعطیل شد.

بری Barry از سن 5 تا 11 سالگی در مدرسه ای که توسط دولت کانادا و توسط کلیسای کاتولیک اداره می شد، زندگی می‌کرد.

در ماه ژوئن، دولت کانادا اعلام کرد که 751 قبر بدون هیچ نشان و علامت خاصی در این مکان پیدا شده است که گمان می رود مربوط به کودکان و احتمالا بزرگسالان باشد.

بری آن را “مایه شرمساری” می‌نامد.

ما هرگز این موضوع را باور نمی‌کردیم… حالا، فکر می‌کنم جامعه کانادا از اینکه همه این جنایات آنجا اتفاق افتاده، دلش شکسته باشد.»

ماریوال، یکی از 139 مدرسه مسکونی بود که حدود 150000 کودک بومی سرخپوست در کانادا در آن تحصیل می‌کردند. اولین مدرسه در سال 1831 افتتاح شد و آخرین مدرسه در سال 1996 بسته شد. این مدارس قصد داشتند فرهنگ بومی، زبان و روابط خانوادگی و اجتماعی را از بین ببرند و به دلیل بی توجهی و سوء استفاده از کودکانی که مجبور به تحصیل در این مکان‌ها می‌شدند، بسیار بدنام بودند. هزاران کودک بومی در مدارس جان خود را از دست دادند و کمیسیون حقیقت و آشتی (TRC) کانادا به صورت محافظه کارانه‌ای، بین 4000 تا 6000 مرگ و میر را تخمین زد.

در سال 2009، دولت کانادا درخواست‌های 1.5 میلیون دلاری TRC را که برای شناسایی محل دفن کودکان در مدارس مسکونی سابق بود، رد کرد.

بنابراین برخی از جوامع سرخپوست، متخصصانی استخدام کردند که بتوانند قبرها را پیدا کنند. در پایان ماه مه،  یک ستاد قبیله‌ای در کانادا (Tk’emlúps te Secwépemc) اولین جایی بود که اعلام کرد بقایای 215 کودک دفن شده در مدرسه مسکونی سابق کملوپس (Kamloops) در بریتیش کلمبیا را کشف کرده است.

خیلی زود گزارش های بیشتری مبنی بر پیدا شدن بقایای کودکان در نزدیکی مدارس مسکونی سابق در سراسر کشور منتشر شد. همچنان سایر سرخپوستان کانادایی به جستجوی فرزندان گمشده خود ادامه می‌دادند.

بری کندی 

 

روزی که وارد مدرسه شد

بری روزی را به یاد می آورد که برای بردن او و خواهرانش آمده بودند. او در آن زمان پنج ساله بود.

یک روز صبح پاییزی بود و او در خانه در کنار پدر، مادر و هفت خواهر و برادرش بود که ناگهان همه چیز عوض شد.

اولین چیزی که شنید، صدای فریاد پدرش بود. سپس، او دید که چند مامور و کشیش جلو در هستند.

مادرش بچه‌ها را به اتاق خواب برد و گفت بیرون نیایند.

او فقط صدای جیغ و داد را به خاطر می‌آورد: من حتی کلمات را به خاطر ندارم، فقط صدای جیغ و گریه مادرم را می‌شنیدم.

آن روز پدر و مادرش برای محافظت از آن‌ها تلاش کردند، اما فایده‌ای نداشت.

بری در آن زمان پنج ساله بود که او را از خانه به زور بیرون کشیدند و به یک مدرسه مسکونی بردند.

او می‌گوید: پدر و مادرم قبلا به این مدارس رفته بودند و به همین دلیل مقاومت می‌کردند. زیرا آن‌ها می‌دانستند که آنجا چه قدر وحشتناک است. اما هیچ چاره‌ای نداشتند، مجبور بودند ما را تحویل دهند وگرنه به زندان می‌رفتند.»

بری با مرور این خاطرات صورتش از عصبانیت سرخ می‌شود. او حتی خداحافظی با پدر و مادرش را به یاد نمی‌آورد.

او را به همراه سه خواهرش در صندلی عقب یک وسیله نقلیه انداختند. او می‌گوید این طولانی‌ترین رانندگی در زندگی‌اش بود. او در آن زمان هیچ ایده‌ای نداشت که به کجا می‌رود یا چه در انتظار آن‌هاست.

او می‌گوید: «ما گریه می‌کردیم و در عین حال سعی داشتیم مراقب یکدیگر باشیم و از هم مراقبت کنیم»

 

مقاله مرتبط پیشنهادی برای مطالعه: چگونه برابری میان انسان‌ها از بین رفت؟

 

 

در نهایت ماشین نزدیک یک ساختمان آجری بزرگ شبیه کلیسا ایستاد. در این زمان خواهران بری را از خودرو خارج کردند و به محل سکونت دخترانه بردند. سپس او را به اتاق پسران بردند.

بری می‌گوید: در آن لحظه  ترس بر او غلبه کرده بود و سعی داشت فرار کند. اما در گردن او بندی انداختند و مجبورش کردند که در صف پسران بایستند. او را لخت کردند، سرش را تراشیدند و مجبور کردند که دوش آب سرد بگیرد. در طول این فرآیند افرادی بودند که مشت و لگد می‌زدند.

سپس مقداری لباس به او دادند و به اتاق بزرگی فرستادند که در آن  تختخواب‌های زیادی قرار داشت.

آن شب، زمانی که او در کنار 100 پسر دیگر خوابید، صداهای عجیبی شنید. او احساس کرد که آنجا هیولا وجود دارد. البته خیلی زود متوجه شد که آن هیولاها چه کسانی هستند.

کارکنانی که به عنوان «نگهبانان شب» شناخته می‌شدند، مامور بودند تا در زمان خواب مراقب کودکان باشند. او می‌گوید: «وقتی آن در باز می‌شود و نور به داخل خوابگاه می‌تابد، می‌توانی بشنوی که صدای ناله شروع می‌شود. شب‌بان‌ها در ردیف تخت‌ها پرسه می‌زدند و بچه ها را اذیت می‌کردند.

او در حالی که ناراحت است، می‌گوید: «هرگز آن روزها را فراموش نمی‌کنم. او توضیح می دهد که پسرها از ترس لباس زیر خود را کثیف می‌کردند. دیگران نیز عمدا این کار را انجام می‌دادند، تا نگهبانان شب آن‌ها را اذیت نکنند.

در طول شش سالی که بری آنجا بود، به صورت مرتب، مورد آزار و اذیت قرار می‌گرفت. اشک در چشمانش نقش می‌بندد و عصبانیت در صدای او معلوم است زمانی که می گوید: «آنها درنده و وحشی بودند».

یادبود کودکان سرخپوست کانادا

“با مرگ رو به رو شد “

در حالی که او در میان قبرها قدم برمی‌داشت که روی هر کدام از آن‌ها گل‌های رنگارنگ و خرس‌های عروسکی گذاشته بودند، خاطره دردناک دیگری دوباره برای او زنده شد.

او هشت ساله بود که یک روز صبح زود از خواب بیدار شد و به او گفتند که لباسی را بپوشد که زمانی که در مراسم کلیسا به روحانیون کمک می کرد، می‌پوشید. کشیش او و چند پسر دیگر را به مکانی پشت کلیسا برد. در آنجا، یک جسد کوچک را دید که در پارچه سفید پیچیده بودند. در کنار جسد یک قبر تازه حفر وجود داشت.

او می‌گوید ما مجبور شدیم در دفن این کودک به کشیش کمک کنیم. کمی مکث می‌کند و به نقطه‌ای در دوردست اشاره می‌کند. «جایی در نزدیکی آنجا بود… نمی‌دانم پسر بود یا دختر، زیرا در پارچه او را پیچیده بودند. او می‌گوید که این اولین باری بود که با مرگ رو به رو شد.

زمانی که اولین گزارش درباره قبرهای بی نام و نشان در مدرسه مسکونی کملوپس منتشر شد، به صورت جدی این مسئله پیگیری نشد. اما تنها چند هفته بعد، اجساد دیگری در مدرسه شبانه‌روزی بومیانِ ماریوال کشف شدند.

بری به عنوان یک بازمانده، به احساسات ناراحت کننده عادت دارد. این موضوع باعث می‌شود گاهی اوقات او فقط سکوت کند.

او می‌گوید: « من می‌دانم بعد از اتفاقات امروز، احتمالا دوست دارم واقعاً استراحت کنم. بدنم واقعا درد می‌کند، ترجیح میدم تنها باشم و چند روزی در خانه بمانم. همسرم خوب است، او متوجه احساسات من می‌شود و به من کمک می‌کند.

 

“چطور می بخشی و فراموش می‌کنی؟”

در برهه‌ای از زمان این تجربیات تلخ، ضربه روحی بدی به او وارد کردند و باعث شدند او به الکل روی بیاورد تا بتواند گذشته را فراموش کند. او می‌گوید که مادر و ناپدری‌اش از راه دور برای او دعا می کردند. 

بری توانست در زندگی خود پدر 9 فرزند شود و دو دوره به عنوان رئیس سازمان Carry the Kettle First Nation کار کرد.

 

او معتقد است: «بسیاری از مردم به دلیل آسیب‌های روحی که می‌بینند، خود زنده نمی‌مانند. اما من توانستم به زندگی خود ادامه دهم.»

این روزها، او بین درمان دردهای گذشته و زندگی در زمان حال گیر کرده است. بخشی از این فرآیند، شامل تلاش برای بخشش است. اما این کار آسان نیست.

بری کندی می‌گوید که نمی‌داند چگونه کسانی را ببخشد که کودکانی مانند او را به زور به مدارس مسکونی بردند. جایی که آن‌ها مورد بی‌توجهی و آزار و اذیت قرار گرفتند و بسیاری جان باختند‌.

“چطور می‌توانم ببخشم؟” او می‌پرسد. “اگر کسی است که می‌تواند به من بگوید که چگونه این کار را انجام دهم، لطفا بگوید! چگونه می‌توانم این کاری که با ما یعنی بچه‌ها انجام شد ببخشم؟

این حقیقت باید آشکار شود. برخی از کانادایی‌ها می‌گویند: «آه، چرا گریه و ناراحتی را تمام نمی‌کنید؟» این بزرگترین توهین است.

او امیدوار است که به بازماندگان این فرصت داده شود تا به دیگران در مورد مدارس مسکونی و پیامدهای آن اطلاعات دهند. برای ارائه راهنمایی برای اطمینان از عدم تکرار آن، این کار لازم است. شرایط فقط باید درست شود. چه کسی بهتر از افرادی که واقعا جان سالم به در برده‌اند، می‌توانند اشتباهات را اصلاح کنند و به دیگران آگاهی دهند؟»

سرخپوست های کانادا

سرخپوست‌ها اجازه ورود ندارند

اورسولین ردوود “Ursuline Redwood” هفتاد و نه ساله، یکی دیگر از بازمانده‌های مدرسه‌های مسکونی، در نزدیکی کوه‌های راکی ​​در کلگری استان آلبرتا برای اولین بار داستان خود را به اشتراک می‌گذارد.

بخشیش برای او فرار از زندان، درد و ربایندگانی بود که در کودکی او را از والدینش جدا کردند.

او به یاد می آورد که وقتی موهای بافته شده‌اش در اولین روز تحصیل در مدرسه بریده شد، قلبش شکست.

 در حالی که دستانش می‌لرزد، می‌گوید: «خیلی ترسیده بودم.»

من آسیب دیدم چون تحت سلطه آن‌ها بودم و هر کاری که به من می‌گفتند انجام می‌دادم.»

اگرچه او در آن روزها نمی‌دانست چرا با او بدرفتاری می‌شود، اما این اولین تجربه او از نژادپرستی نبود.

اورسولین به یاد می‌آورد که وقتی پنج ساله بود، یک سفر همراه پدر و مادرش رفت. او به دستشویی نیاز داشت، بنابراین مادرش او را به یک خانه عمومی پشت یک فروشگاه برد. اما ناگهان ایستاد تا یک تخته چوبی که روی آن متن مشکی نوشته شده بود، بخواند.

و بعد از خواندن فقط گفت: “ما نمی‌توانیم وارد اینجا شویم.”

او به یاد می‌آورد که در آن لحظه احساس سردرگمی می‌کرد.

«نمی‌توانستم آن متن را فراموش کنم. من می توانم نوشته را هنوز هم به خاطر بیاورم، اگرچه در آن زمان نمی‌دانستم چه معنایی دارد. اما روی آن تابلو نوشته شده بود: «سرخپوست‌ها اجازه ورود ندارند».

بالاخره مادرش او را به یک دستشویی در یک رستوران چینی برد که همیشه با مردم بومی خوب رفتار می‌کردند.

 

مقاله پیشنهادی برای مطالعه: کمال گرایی نا سالم

 

 

 

“ترس و بی اعتمادی”

زمانی که او خبر کشف بقایای کودکان مدارس مسکونی را در سراسر کانادا شنید، مدتی تنها ماند و در افکار ناراحت کننده خود‌ غرق شد. او می‌گوید که احساس سنگینی و ناراحتی داشت. 

او قبل از اینکه لحظه‌ای ساکت شود می‌گوید: “می دانید، من چیزهای زیادی را از ذهنم بیرون انداختم.” نفس عمیقی می‌کشد و گریه می‌کند.

او سپس توضیح می‌دهد که چگونه یک روز صبح در خوابگاه ماریوال که با ده‌ها کودک دیگر، از جمله عموزاده‌اش، که در تخت کنار تخت او خوابیده بود، از خواب بیدار شد. تخت هایشان آنقدر نزدیک بود که می‌توانستند دست همدیگر را بگیرند.

او درباره شرایط آنجا و عموزاده‌اش می‌گوید: «او حدود 9 یا 10 سال داشت. راهبه با یک وسیله بسیار بلند در دستش می‌آمد. همه باید بلند می‌شدیم. یادم می آید عموزاده‌ام بلند نمی‌شد. هلش می‌دادم و بهش می‌گفتم بلند شو.»

اورسولین ادامه می‌دهد زمانی که برای شست و شو به حمام رفت و برگشت، هنوز عموزاده‌اش در تختش بود، انگار حال خوبی نداشت.

 «یک راهبه آنجا بود. و یک راهبه دیگر نیز آمد و هر دو آنجا ایستاده بودند و به من گفتند: “لباس‌هایت را بردار و برو در حمام لباس بپوش.”

او می‌دانست که اگر از دستورات آن‌ها اطاعت نکند کتک می‌خورد یا نوع دیگر مجازات می‌شود.

اورسلین معتقد است: همیشه در آنجا ترس و بی اعتمادی وجود داشت و من هرگز از آنها انتظار عشق یا درک را نداشتم. همه آن‌ها آدم‌های بی احساسی بودند، زیرا هرگز احساساتی از خود نشان ندادند.»

آن روز او در کلاس‌هایش شرکت کرد، به کلیسا رفت و کارهایش را انجام داد و پیش خود فکر می‌کرد که عموزاده‌اش باید خیلی بیمار باشد که همراه او نیامده است.

او در حالی که بغض می‌کند، می‌گوید: «بعدا فهمیدم او مرده است.»

به اورسولین هرگز نگفتند که چه اتفاقی برای او افتاده است، اما او به یاد دارد که در روزهای قبل از مرگش سرفه می‌کرد و مشکوک به بیماری سل بود. اما راهبه‌ها هرگز هیچ مراقبت پزشکی به عموزاده‌اش ارائه نکردند.

آن شب و شب های بعد از خوابیدن در کنار تخت خالی عموزاده‌اش وحشت داشت.

«می‌توانید تصور کنید آن شب وقتی می‌خواستم بخوابم چه حسی داشتم؟ یادم می آید که سرم را با پتو می‌پوشاندم چون می‌ترسیدم. هنوز آنقدر بزرگ نشده بودم که شرایط را به درستی درک کنم.»

او هرگز آن زمان متوجه نشد که چه اتفاقی برای جسد عموزاده‌اش افتاده است. او در حالی که از ناراحتی شانه هایش افتاده، می‌گوید: «حتما او را در جایی دفن کردند.»

یادبود کودکان

“آزار همیشه وجود خواهد داشت”

اورسولین تصمیم گرفت تا زمانی که می‌تواند از آنجا دور بماند. در واقع، او 36 سال پیش با فرزندانش آن منطقه را ترک کرد و از خاطرات بد فرار کرد.

او در کالج ثبت نام کرد، مدرک مددکاری اجتماعی گرفت و برای حل مشکلات جوانان بومی که مشکل داشتند، شروع به کار کرد. او می گوید که کمک به دیگران به او کمک کرد تا حال روحی‌اش بهتر شود.

او با لبخند می‌گوید: «فکر می‌کنم زمانی که به آن بچه‌ها کمک می‌کردم، در حال بهبودی بودم.»

پسر او، کربی ردوود، 56 ساله، شجاعت و فداکاری مادرش را برای جلوگیری از این چرخه تحسین می‌کند. البته او می گوید که احساس می‌کرد که ناراحتی مادرش در حال رشد است. او ناراحتی‌های زیادی را متحمل شد که بر نسل او نیز تأثیر گذاشت.

کربی نیز راه مادرش را دنبال کرد و یک مددکار اجتماعی شد. او اکنون مدیر عامل انجمن خدمات اجتماعی برای بومیان در کلگری است.

سرخپوست

«سالها زمان نیاز بود برای بهبودی من از ترس‌های بین نسلی. اما می‌دانید همه همیشه این آسیب را به مدارس مسکونی نسبت می دهند، اما این همه خشونت به استعمار نیز مربوط است.» او در ادامه توضیح می‌دهد که موهای بافته بلندش نمادی از فرهنگ او است که در مدارس مسکونی ممنوع شده بود.

کربی مدارک تحصیلی زیادی دارد و یک رهبر محترم در رشته خود محسوب می‌شود. اما او می‌گوید: همیشه اینطور نبود. در ابتدا یادگیری در سیستم آموزشی سفیدپوستان دلهره آور بود.

«زمان‌هایی پیش می‌آمد که در کلاس نشسته بودم و در حال یادگیری بودم و یک حمله پانیک کامل را تجربه می‌کردم. با خودم می‌گفتم اینجا چه کار می‌کنم؟ من به اینجا تعلق ندارم، من احمقم. من باید احمق ترین آدم اینجا در این کلاس باشم.”

او برای کمک به فرهنگ خود برگشت که این کار به او قدرت داد تا بتواند موفق عمل کند.

اورسولین اشاره می کند که فراموش کردن گذشته آسان نیست، اما بازگشت به فرهنگ بومی کمک می‌کند تا این اتفاق بیفتد.

او می‌گوید: «می‌دانید که رنج و خاطرات همیشه وجود دارند، اما من فردی بخشنده هستم. زیرا امید هنوز وجود دارد. با فرهنگ و بزرگان فرهنگی خود در ارتباط باشید و تا آنجا که می‌توانید درباره گذشتگان خود بیاموزید. زبان خود را فراموش نکنید، زیرا این چیزی است که بسیاری از ما از دست داده‌ایم.»

امتیاز به محتوای مقاله

امتیاز به محتوای مقاله

یک ستاره ← پنج ستاره

یک ستارهدو ستارهسه ستارهچهار ستارهپنج ستاره

میانگین امتیاز: ۵.۰۰ از ۵

تعداد رای ها: ۱

Loading...
نویسنده مقاله: Brandi Morin

نویسنده مقاله: Brandi Morin

برندی مورین

برندی مورین، روزنامه‌نگار فرانسوی/کری/ایروکویی از منطقه 6 در آلبرتا، کانادا است. او مشتاق به نمایش گذاشتن داستان های بی عدالتی، حقوق بشر، محیط زیست، فرهنگ و سنت از دیدگاه بومی است.

اگر در متن این مقاله اشتباه تایپی و یا غلط املایی پیدا کرده اید، لطفا اشتباه را هایلایت کنید و از طریق فشردن Ctrl+Enter به ما اطلاع رسانی کنید.

۰ دیدگاه

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

چرا ثروتمند نیستید؟

چه عواملی چگونگی ثروتمند شدن افراد را تعیین می‌کند؟ آیا ممکن است شانس، نقشش بزرگتر از آن چیزی باشد که کسی انتظارش را دارد؟ و چگونه می‌توان از این عوامل، هر چه که هستند، برای تبدیل جهان به مکانی بهتر و عادلانه‌تر بهره‌برداری کرد؟

زنی گلی صورتی به اندازه صورتش بغل کرده

با افکارتان تنها بمانید

بیشتر ما به خاطر سبک زندگی مدرن، زمان فراغت خود را صرف دنیای بیرون می‌کنیم، اما آیا بهتر نیست کمی به سراغ درون خود برویم و با افکارمان تنها بمانیم؟

پرینس

بهترین تکنوازی های گیتار در تاریخ

نتایج نظرسنجی نشریه «گیتار پلیر» از خوانندگان نشان می دهد که برترین گیتاریست های تمام دوران؛ دیوید گیلمور، جیمی پیج، جیمی هندریکس، ادی ون هیلن و برایان مِی هستند. با معرفی 20 تکنوازی برتر تاریخ همراه ما باشید.

سیمپسون ها

مصاحبه با جان سوارتزولدر نویسنده مجموعه سیمپسون ها

اولین مصاحبه طولانی با یکی از معتبرترین نویسندگان طنز نویس تمام دوران‌ها.

انواع سبکهای ارتباطی

آشنایی با انواع سبک‌های ارتباطی در روابط

بسیاری از مشکلاتی که ما در روابط خود داریم به خاطر داشتن سبک ارتباطی متفاوت با شریک زندگی‌مان است؛ آشنایی با سبک‌های ارتباطی می‌تواند باعث رفتار آگاهانه‌تر و در نتیجه بهبود روابط ما شود.

امواج فراصوت

چگونه امواج فراصوت می‌توانند بافت استخوانی را درمان کنند؟

تحقیقات جدیدی درباره امواج صوتی صورت گرفته که نتایج شگفت انگیزی از اثرات این امواج در بازسازی استخوان را نشان می دهد.

آیا برای تکان دادن خودتان آماده هستید؟

آلبوم جدید بیانسه، اشتهای مردم را برای رقصیدن و توانایی او را برای انطباق با زمانه، آزمایش خواهد کرد.

داستان نان

معرفی 10 نوع نان اروپایی و داستان های جذابشان

نان از جمله مواد غذایی است که از زمان‌های قدیم مورد استفاده قرار می‌گیرد و جزو جدایی ناپذیر همه خانه‌ها است. در اینجا با ده نوع نان اروپایی آشنا می‌شویم.

خودشناسی

روشی برای تغییر دیدگاه دیگران

از ارزش‌ها و باورهای خود به‌عنوان یک سلاح استفاده نکنید بلکه آن‌ها را به‌عنوان یک هدیه ارائه دهید.

آب اشامیدنی

داستان تکامل نوع انسان و ارتباطش با نیاز شدید انسان به نوشیدن آب

ما بیش از بسیاری از پستانداران دیگر به آب وابسته هستیم و مجموعه ای از استراتژی های هوشمندانه برای به دست آوردن آن ایجاد کرده ایم.

Pin It on Pinterest

بازخورد
بازخورد
چطور به این سایت امتیاز می دهید؟
آیا دیدگاه اضافه ای دارید؟
بعدی
در صورت تمایل برای پیگیری از سمت ما، ایمیل خود را وارد کنید
برگشت
ارسال
از ارسال نظر شما سپاس گذاریم.

Spelling error report

The following text will be sent to our editors: