شروع تنهایی در دوران کرونا با اولین قرنطینه
تنهایی من از همان دوره اولین قرنطینه آغاز شد. زمانی که بوریس جانسون (Boris Johnson) ما را مجبور کرد که درها را به روی خودمان ببندیم و در یک توییت به ما هشدار داد «برای اینکه با هم با این ویروس مبارزه کنیم و همه را سالم نگه داریم» باید در خانه بمانیم، در سخنرانی خود در مورد «صبر سالمندان» هم صحبت کرد.
ناگهان آمارهای رو به افزایش تنهایی در تمام شبکههای خبری منتشر شدند. بر اساس نظرسنجی انجام شده توسط یک بنیاد سلامت روانی در آوریل گذشته یک نفر از هر چهار بزرگسال گفته بودند در طول دو هفته گذشته احساس تنهایی را تجربه کردهاند. تعداد افرادی که «همیشه یا اغلب اوقات» احساس تنهایی میکردند به 8 درصد رسیده بود که بالاترین درصدی است که تا به حال ثبت شده است.
قبل از اینکه مفهوم کلمه «حباب» به معنای «افرادی که میتوانید با آنها تماس فیزیکی واقعی داشته باشید» تغییر پیدا کند و تنهایی در دوران کرونا آغاز شود، من به شکلی زندگی میکردم که حالا به آن میگویم «زندگی سریع». یعنی همیشه در حال حرکت بودم، مدام رگهایم پر از آدرنالین بود و همیشه هیجانزده بودم.
هشدار ساعت من 6:30 صبح در گوشم فریاد میکشید. ساعت 7 صبح وارد کلاس دوچرخه ثابت میشدم، سپس در قطار و در مسیر رفتن به کافیشاپ برای شروع روز کاری در یک کاسه پلاستیکی تاپرور (Tupperwared) جو دو سر میخوردم. پول زیادی را صرف قهوههای گران قیمت و ناهارهای معمولی میکردم و سپس برای گرفتن یک نقش با عجله به آزمون بازیگری میرفتم و با افرادی که شبیه به همزادهای خودم بودند در اتاق انتظار صحبتهای کوتاهی میکردم.
سال گذشته تعداد افرادی که «همیشه یا اغلب اوقات» احساس تنهایی میکردند به 8 درصد رسید.
زندگی آهسته
و سپس ناگهان همهگیری شروع شد و ما به سرعت متوقف شدیم. مدل جدیدی از «زندگی آهسته» شروع شد و من در یک آپارتمان کوچک اجارهای همراه با صفحه نمایشهایی در اندازههای مختلف تنها ماندم.
چند روز بعد از شروع قرنطینه یک پیام در فیسبوک دریافت کردم که از من دعوت میکرد به سازمان محلی Mutual Aid بپیوندم، این سازمان یک گروه اجتماعی بود که به افرادی که بیش از دیگران در برابر تنهایی در دوران کرونا آسیبپذیر بودند کمک میکرد و افرادی را برای مصاحبت و همراهی با آنها تعیین میکرد.
با خودم فکر کردم این فوقالعاده است و میتوانم روی یک چیز تمرکز کنم، پس درحالیکه ناامیدانه به دنبال یک حواسپرتی بودم روی گروه واتس اپ کلیک کردم. اما گروه غیرفعال به نظر میرسید. پیامهای خیلی کمی وجود داشت و روزها و هفتهها در سکوت سپری شدند. سپس یک روز که صبحم را با یکی از آن مههای مغزی که به نظر میرسید یکی از ویژگیهای همهگیری باشد شروع کردم ناگهان گروه زنده شد.
من چند ساعت اول روز در حال تماشای مراسم تشییع جنازه عمویم در Facebook Live بودم که بر اثر ابتلا به کرونا فوت کرده بود. اما آن پیام من را از حالت بیحسی بیرون کشید. متن پیام این بود: «پیرمردی در بثنال گرین به دنبال دوست میگردد». ویلما (Wilma) که مدیر گروه بود این پیام را فرستاده بود. من بدون لحظهای فکر کردن جواب دادم: «من! من او را برمیدارم. من!» طولی نکشید که شماره او همراه با یک پیام مختصر «موفق باشید» به اشتراک گذاشته شد.
شروع یک رابطه جدید
آلبرتو (Alberto).
92 ساله.
ایتالیایی.
به دنبال دوست.
سریع از جا پریدم و روی تختم نشستم و فوراً با او تماس گرفتم. این شروع رابطهای بود که به خاطر تنهایی در دوران کرونا به سراغش رفته بودم.
آلبرتو خلاصهای کوتاه و شیرین از زندگی خودش به من گفت. او اصالتاً اهل جنوا است و لهجه ایتالیایی غلیظ و زیبایی دارد. او بازنشسته شده اما سرش شلوغ است. با فیلم زبان ماندارین یاد میگیرد. مصاحبههای دوران طلایی بازیگران مورد علاقهاش را دوباره میخواند. آشپزی میکند. به موسیقی گوش میدهد، بیشتر موسیقی کلاسیک و خیلی از کارهای وردی (Verdi) را گوش داده است.
هر روز حداقل 10 دقیقه از زمان خود را صرف آفتاب گرفتن از پنجره اتاق خواب خود میکند و سپس به سراغ تمرین ورزشی که خودش طراحی کرده است میرود، تا جایی که من متوجه شدم این تمرین ترکیبی از تای چی، یوگا و اسکوات است. او اینها را در طول تماس تلفنی اول به من گفت، قبل از تماس گرفتن من مضطرب بودم و آلبرتو به شیوه آرام و محتاطانه خود با مهربانی و شایستگی این موضوع را مدیریت کرد. قبل از اینکه متوجه شوم 40 دقیقه از وقتمان را صرف صحبت کردن کرده بودیم.
به او گفتم چند روز دیگر دوباره با او تماس میگیرم. او به من گفت که به خودم فشار نیاورم. او گفت: «زندگی سخت است.» اگر من حس و حال انجام دادن این کار را نداشتم او درک میکرد. اما خب، متوجه شدم نمیتوانم صبر کنم. شخصیت محکم آلبرتو، کند بودن رضایتبخش او و آرامشش مسری بودند. همه اینها برای رفع احساس تنهایی در دوران کرونا مفید بودند.
شخصیت محکم آلبرتو، کند بودن رضایتبخش او و آرامشش مسری بودند.
اعتراف به تنهایی
ظرف یک هفته توافق کردیم که هر روز ساعت 18:15 با او تماس بگیرم و با هم گفتگو میکردیم. او دوره بزرگ شدنش در تپههای ایتالیا را توصیف میکرد. از او پرسیدم چرا به بثنال گرین نقل مکان کرده و او در مورد کارم از من پرسید، سپس در مورد فیلمهای مورد علاقهاش حرف میزد. صحبت در مورد فیلم تبدیل به صحبت در مورد کتاب میشد که سپس به شکل گستردهتری به موضوع «خلاقیت» میرسید. من او را تشویق کردم خاطراتش را بنویسد و او مرا تشویق کرد لیست انجام کارهایم را پاره کنم. مکالمات ما پربار بودند و ما میخندیدیم. آنجا بود که احساس کردم ارتباطی بین ما وجود دارد.
از همان اولین تماسی که با هم داشتیم چیزی در مورد مبادلات ما وجود داشت که من را به یاد دوستیهایی که قبل از نوجوانی داشتم میانداخت، یعنی قبل از اینکه نگران باشم از نظر دیگران آسیبپذیر به نظر برسم. با آلبرتو هیچ محدودیتی در موضوعاتی که میتوانستیم در مورد آنها صحبت کنیم وجود نداشت. هیچچیز بیشازحد جدی، خجالتآور یا صادقانه به نظر نمیرسید.
اعتراف کردم که دلم برای شریک عاطفی سابقم تنگ شده است و او اعتراف کرد از التون جان (Elton John) خوشش نمیآید. من اعتراف کردم دچار پرخوری احساسی شدهام و او اعتراف کرد نگران سلامتی خودش است. من اعتراف کردم که از مرگ میترسم و او اعتراف کرد نسبت به فانی بودن خودش هیچ ترسی ندارد. من اعتراف کردم سعی دارم رضایت خواهرم را جلب کنم و او اعتراف کرد دوست دارد خواهرش را که در ایتالیا است بیشتر ببیند. تا اینکه بالاخره با توجه به تنهایی در دوران کرونا من اعتراف کردم که تنها هستم. و مردی که دیگران برای کمک کردن و مصاحبت با او من را تشویق کرده بودند اعتراف کرد که تنها نیست.
اعتراف کردن سخت است
دستهبندی کردن احساس تنهایی سخت است و اعتراف کردن به آن وحشتناک است. شاید در شرایط کنونی اعتراف کردن به تنهایی دیگر به اندازه قبل به عنوان یک عیب محسوب نشود. ما مجبور شدیم تنها باشیم. این خارج از کنترل ما بود پس دیگر تقصیر ما نیست که این احساس را تجربه کردهایم. من تنها بودم.
در حقیقت قبل از اینکه سرعت جهان کم شود این احساس درون من چرک کرده بود. وقتی نوجوان بودم با اضطراب وحشتناکی دست و پنجه نرم میکردم که در نهایت به شکل اختلال زوال شخصیت (depersonalization) ظاهر شد. این اختلال با نوعی احساس دور بودن و تقریباً خارج از بدن بودن همراه است. در آن زمان برای بهبود پیدا کردن تحت درمان قرار گرفتم. در دهه 20 سالگی به اختلال خوردن (eating disorder) و همچنین درد «غیرقابل توضیح از نظر پزشکی» مبتلا شدم. و گرچه روزهایم را در اطراف مردم و در کافیشاپهای شلوغ و شبهایم را همراه با دوستانم سپری میکردم، در واقع بیشتر وقتم را صرف نوشتن در یک دفترچه میکردم و با شخصیتهای درون ذهنم سر و کله میزدم.
در ماه آوریل سال گذشته تجزیه و تحلیلی که در مورد تنهایی در دوران کرونا صورت گرفت و توسط دفتر آمار ملی منتشر شد نشان داد افراد 16 تا 30 ساله دو برابر بیشتر از افرادی که دهه 70 سالگی خود را گذراندهاند احساس تنهایی میکنند. من یک روز این احساس را برای آلبرتو توصیف کردم.
گفتم: «یک نوع حس گرسنگی است.»
او گفت: «احساس میکنی گرسنهای؟»
من گفتم: «نه.»
البته این یک نوع گرسنگی استعاری است. یک میل شدید برای برقراری ارتباط که رسانههای اجتماعی هیچ کمکی برای رفع آن نمیکنند. و وقتی در شهری زندگی میکنید که افراد زیادی در اطراف شما حضور دارند این احساس عدم ارتباط چند برابر میشود تا حدی که ممکن است غیرقابلتحمل شود.
وقتی در شهری زندگی میکنید که افراد زیادی در اطراف شما حضور دارند احساس عدم ارتباط چند برابر میشود.
آیا در کنار دیگران خوشحالتر هستیم؟
در یک تماس دیگر از آلبرتو پرسیدم «نظرت در مورد ملاقات با یک نفر چیست؟ فکر نمیکنی اگر به دیدن یک نفر بروی خوشحالتر میشوی؟»
او جواب داد «من با افراد زیادی ملاقات کردهام دنیلا. همچنین افراد زیادی را دیدم که به طرز باورنکردنی تنها بودند و بیشتر از زمانی که تو روی زمین زندگی کردهای با هم رابطه داشتند. راه درمان تنهایی ملاقات کردن دیگران نیست، واقعاً اینطور نیست. و در مورد «خوشحالتر» بودن صحبت کردی، ما زمان زیادی را صرف گشتن به دنبال شادی میکنیم. گاهی اوقات شادی از ما فرار میکند و این اشکالی ندارد. قرار نیست همیشه خوشحال باشیم.»
یک عصر یکشنبه، زمانی که هر یک از ما در خانههای خودمان در حال آماده کردن شام جداگانه خود بودیم از آلبرتو پرسیدم: «اگر تنها نبودی چرا به Mutual Aid مراجعه کردی؟»
او گفت: «کنجکاو شده بودم.»
با توجه به افزایش تنهایی در دوران کرونا بیشتر از او سؤال پرسیدم: «آلبرتو چطور تو تنها نیستی؟»
او توضیح داد: «سه سال پیش من اغلب به سالن رویال آلبرت (Royal Albert Hall) و به کاونت گاردن (Covent Garden) میرفتم. دو سال پیش تعداد دفعاتی که به این مراکز میرفتم کمی کاهش پیدا کرد. سال گذشته فقط یک بار آنجا رفتم. هر چه بیشتر کند میشدم بیشتر یاد میگرفتم که با خودم تنها باشم. من قبول کردم که زندگی و بدنم در حال تغییر است. من تنها زندگی میکنم اما تنها نیستم چون خودم را میشناسم.»
تنهایی در دوران کرونا: تحول تدریجی
او به من گفت که یک دوره تحول تدریجی را به سوی «زندگی آهسته» تجربه کرده است، درحالیکه من با سر وارد این نوع زندگی شده بودم. او 9 دهه بود که در تنهایی با خودش نشسته بود، فقدان، شکست، شادی، عدم وابستگی و شکست عشقی را تجربه کرده بود و در طول زمان و با شکیبایی به تدریج با خودش دوست شده بود. پس زمانی که ویروس همه ما را به خانههایمان راند، تنها بودن با خودش او را غافلگیر نکرد. او از قبل آنجا بود.
ما در کنار هم هستیم
همانطور که بهار میگذشت و تابستان از راه میرسید من به تماس گرفتن با آلبرتو ادامه دادم و ما برای مدت کوتاهی اجازه بیرون رفتن پیدا کردیم. من در مورد برنامههای آزمایشی که با دوستانم داشتم گفتم و او در مورد پیادهرویهایش در اطراف پارک به من گفت. او همچنان مراقب بود و میدانست خطر مرگ ویروس کمتر از قبل نشده است. احساس تنهایی در دوران کرونا هم همچنان باقی مانده بود.
اما بعد از آن پاییز از راه رسید و وقتی با او تماس گرفتم تلفن را جواب نداد. من دوباره و دوباره تلاش کردم. دوباره و دوباره هیچ پاسخی در کار نبود. افکار فاجعه باری ذهنم را پر کردند. با Mutual Aid تماس گرفتم اما آنها اصلاً آلبرتو را نمیشناختند. درواقع آنها شش ماه پیش پیام مربوط به آلبرتو را فرستاده بودند و از آن زمان تعداد خیلی بیشتری از پیامهایی با متن «پیرمردی به دنبال دوست میگردد» وجود داشت.
من هر روز به آلبرتو فکر میکردم و با او تماس میگرفتم. اما هیچ موفقیتی نداشتم. سعی کردم از روشهای دیگری استفاده کنم. برای او ایمیل فرستادم. غصه خوردم. دوباره با او تماس گرفتم. هیچ اتفاقی نیفتاد. سعی کردم سرنوشت را بپذیرم چون این تنها کاری بود که میتوانستم انجام بدهم.
برای آخرین بار با او تماس گرفتم.
او گفت: «سلام؟»
آلبرتو برای دیدن خواهرش با یک تصمیم دقیقه نودی به جنوا سفر کرده بود. او معذرتخواهی کرد و سپس از من پرسید زمانی که او نبوده حال من چطور بوده است. یک دقیقه فکر کردم.
گفتم: «فکر کردم تو مردی.»
آلبرتو خندید. میتوانید خنده از ته دل او را تصور کنید. این خنده مسری بود.
او گفت: «و اگر مرده بودم تو هم با این موضوع کنار میآمدی و حالت خوب میشد. ولی در حال حاضر میتوانیم در این زندگی با هم باشیم.»
راه درمان تنهایی ملاقات کردن دیگران نیست.
افزایش آگاهی نسبت به تنهایی
نویسنده اولیویا لینگ (Olivia Laing) در کتاب «شهر تنها» مینویسد: «تنهایی شخصی و همچنین سیاسی است. تنهایی اجتماعی است.» در طی یک سال گذشته و با تجربه تنهایی در دوران کرونا آگاهی ما نسبت به تنهایی جهانی شده است. و گرچه با وجود اینکه سومین دوره قرنطینه ما رو به پایان است تنهایی هنوز هم برای برخی افراد وحشتناک باقی میماند، اما حالا دیگر موضوعی است که حرف زدن در مورد آن قابل قبول است. من همبستگی را در احساسات کشف کردهام. آلبرتو به من یاد داد که ما، همه ما، در این زندگی در کنار هم هستیم نه فقط در شرایط همهگیری. و شاید نتوانیم همدیگر را رو در رو ببینیم یا زبان یا قدرت کافی برای به اشتراک گذاشتن درست احساساتی که تجربه کردهایم را نداشته باشیم اما حداقل میتوانیم امیدوار باشیم که صادق باشیم.
احساس تنهایی نمیکنم
وقتی یک روز با آلبرتو تماس گرفتم که از او بپرسم میتوانم در مورد رابطه دوستیمان در مقاله مربوط به تنهایی در دوران کرونا بنویسم شهامت خودم را جمع کردم و از او پرسیدم مایل است همدیگر را حضوری ببینیم. پیشنهاد دادم در یک کافیشاپ ایتالیایی محلی یک کاپوچینو بخوریم. او یک لحظه پیشنهادم را بررسی کرد. سپس گفت: «نه تماسهای تلفنی به اندازه کافی خوب هستند.» با مهربانی اضافه کرد: «امسال به اندازهای که بخواهم چهرهام را نشان بدهم زیر نور خورشید نبودهام.»
اولین واکنش من احساس رهاشدگی بود، او مرا رد کرده بود. اما بعد همانطور که یاد گرفته بودم با این موضوع کنار آمدم. فکر میکردم او از تنها بودن لذت میبرد. این به معنای این نبود که مشکلی وجود دارد. این به خاطر من یا رابطه ما نبود. او تنها بود اما احساس تنهایی نمیکرد. من هم همینطور هستم.
۰ دیدگاه